امروز پنجشنبه است به اتفاق دوستان رفتیم دانشگاه ،من (میلاد)تا ساعت 4کلاس نداشتم و رامین و رضا و نرگس و الهام هم کلاساشون ساعت 10تا 12بود.

ساعت 12باهم رفتیم ناهار خوردیم آها یادم رفت آقای دوستی هم بود ،ناهار کوبیده خوردیم بعد از ناهار تصمیم گرفتیم تا کلاس من شروع میشه بریم پارک جنگلی ،تو پارک جنگلی اتفاقی مصطفی خزایی رو دیدیم که با دوستاش اومده بودن تفریح

ما هم از دور سلامش کردیم و رفتیم یه گوشه نشستیم یه کاسه آلبالو خریده بودیم خواستیم آلبالو بخوریم که دیدیم مصطفی با یه فلاکس چایی و چند تا استکان اومد سمت ما ،دستش در نکنه واسمون چایی آورده بود کلی شرمنده مون کرد

فلاکس رو گذاشت و رفت و ما نشستیم چایی خوردن چایی رو که خوردیم نرگس خواست خودی نشون بده رفت استکانها رو بشوره استکانها رو یکی یکی میشست و میذاشت رو خاکه زیر استکانها گلی میشد که رضا پرسید[باخنده]:نرگس اون که زیرش خاکی میشه که چه کاریه میکنی؟

نرگس جواب داد :اشکال نداره دوباره میشورمش

مثه اینکه نرگس احساس بیکاری میکرده چون هی استکانها رو میذاشت رو خاکه دوباره میشستش.

منو رضا داشتیم قدم میزدیم که دیدیم مصطفی با ماشینش وارد پارک شد رفتیم پیشش بهمون گفت نرین کارتون دارم،

در صندوق عقب ماشینشو زد بالا توش یه مرغ و دلستر خانواده بود رفته بود واسه ما خریده بود

ما هم با وجود اینکه ناهار خورده بودیم تعارف نکردیمو منتظر موندیم تا رفت رو منقل واسمون کبابش کرد

هفت هشت سیخ جوجه واسمون آورده بود ولی یه خورده نمکش کم بود که نرگس سریع نسبت به اینکه نمک نداشت اعتراض کرد.

جاتون خالی خیلی خوشمزه بود دست گلش درد نکنه

وقتی خواستیم برگردیم با ماشین مصطفی اومدیم دانشگاه

اون روز کلی بهمون خوش گذشت راستی یادم رفت تشیله(تیله)بازی هم کردیم

منتظر بقیه خاطرات ما باشید